جناب پروفسور استنودکاب که یکی از «عقل کل» های بهائیت در مغرب زمین است در سال 1325 (بیش از 60 سال قبل) مقالهای نگاشته و پیشبینی کرده که در سال 2001 میلادی جهان به تسخیر بهائیان درمیآید و آنگاه وضعیت عالم را در آن سال ترسیم کرده است. پیشگوییها و بهتر بگوییم: خوابهای خوش زیر و متاءسفانه تاکنون که 6 سال از سال 2001 میگذرد هیچکدام محقق نشده، سهل است که ضد آن نیز وقوع یافته و این امر هزار و یک دلیل دارد که یکی از مهمترین آنها این است که مسلک حضرات نه تنها موفق به هیچ تغییری در جهان نشده بلکه در خاستگاه اصلی خود نیز هنوز قادر به گرفتن رسمیت نشده و حکم قاچاق را دارد.
بیش از یک و نیم قرن است که بهائیت به وجود آمده ودرطول این دوران با وجود فعالیت تشکیلاتی منسجم در سر تاسر جهان وحمایتهای بیدریغ کانون های قدرت جهانی از این فرقه وسران آن، در این زمان طولانی در جذب مردم جهان توفیقی نداشتند.
این عدم توفیق باعث شگفتی سران این مسلک سیاسی شده است واز جمله روحیه ماکسول، همسر شوقی افندی در این زمینه با شگفتی ویأس میگوید: غالباً تعجب میکنیم که چرا با وجودی که علاج تمام آلام جهان در دست ماست، جهان از پذیرفتن آن احتراز میکند؟ گاهی این موضوع بسیار مأیوس کننده است.1
وی آنگاه با ذکر مثالی که عکس آن مصداق دارد، خط مشی همهِ جهانیان را رو به پرتگاه اما زیبا میخواند و بهائیت را راه نجات اما باریک و ناهموار قلمداد میکند: ما به آن شخص میمانیم که علامتی در دست گرفته بر سر دوراهی ایستاده است.بر روی علامتی که در دست دارد، نشانهای به سوی راست ترسیم شده که روی آن نوشته است:
یکی از اهرمهای قوی تشکیلات بهائیت برای حفظ و صیانت از خود و همچنین جلب ترحم و احیاناً کسب حمایت عمومی، استفاده از حربه مظلومنمایی است که در این راه سابقهای دیرین دارند و موارد بسیاری مشاهده شده که حتی به دروغپردازی نیز روی آوردهاند و گاه این دروغبافیها چنان آشکار است که انسان نقل آن را در نشریات بهائی چیزی جز دستکم گرفتن شعور و عقلانیت مخاطبان نمیداند و انصافاً اگر بهائیان نیز به درج این مطالب معترض شوند حق دارند. در زیر به ذکر بعضی از این نمونهها میپردازیم و قضاوت را به خوانندگان تیزبین و نکتهسنج وامیگذاریم:
مسلمان شدن من چند دلیل داشت، اول این که بسیاری از دوستان من مسلمان بودند من هم دوست داشتم مثل آنها آزاد باشم. نه این که در چنبره و حصار تشکیلات بهائیت باشم. در دوران انقلاب من حدودا یازده، دوازده ساله بودم بعد از آن هم که جنگ پیش آمد مسلمانان را میدیدم که چطور خالصانه به دین، ملت و وطن خود عشق میورزند. من هم دوست داشتم مثل آنها باشم، دوم این که سوالات زیادی در ذهنم نسبت به بهائیت وجود داشت، افکار و عقاید مسلمانان با عقاید ما خیلی فرق داشت. رفتار مسلمانها خیلی بهتر و آزادانهتر از ما بود. گرچه طبق تعالیم فرقهای،ما خود را برتر از آنها میدانستیم. با این وجود سوالاتی برایم پیش میآمد! لذا از مسوولانمان یعنی همان کسانی که جزء محفل (خادمین) بودند، میپرسیدم. عکسالعمل آنها در مقابل سوالات جزیی من تند و پرخاشگرانه بود.... همین سوالات مرا بیشتر تشویق میکرد که تحقیقات خود را دنبال کنم و عاقبت به همراه همسر سابقم پس از تحقیقات و مطالعات زیاد، پی به بطالت و ساختگی بودن بهائیت بردیم و مسلمان شدیم.
خانم مهناز رئوفی در شرح گفتگوی خود با یک فرد بهائی (به نام آقای منطقی) در خانه خویش، در ایام ناراحتی شدید خود از سران محفل بهائیت میگوید:
در حالی که وسایلم را جمع میکردم چشمم به تابلوی عکس عبدالبهاء افتاد. با عصبانیت تابلو را برداشتم و بر زمین کوبیدم و با هر دو پا روی آن ایستادم و گفتم: تشکیلاتی که ارمغان اراجیف توست مرا بدبخت کرد... آقای منطقی لبخند تلخی زد و گفت: تو خیلی اشتباه کردی. اتفاقاً اعضای محفل حرفهایترین خلاف کاریهای دنیا هستند و کثیفترین گناهان از آنان صادر میشود. خود من شاهد تعویض زنان محفل با همدیگر بودهام و به حدی از آنان کثافتکاری و رذالت دیدهام که اگر پاکترین افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان اعتماد نخواهم کرد. حرفهای آقای منطقی برایم تازگی داشت او از غیرانسانیترین اعمال که از اعضای محفل قبل از انقلاب سر میزد برایم گفت و ایرادهایی اساسی از خود بهائیت گرفت... من مبهوت و متحیر به آقای منطقی نگاه میکردم. او به چه جراتی چنین چیزهایی را میگفت به او گفتم: از این که طرد شوید نمیترسید؟ گفت... تصمیم داریم به خارج از کشور برویم و از دست بکننکنهای این تشکیلات راحت شویم. گفتم پس چه کسی واقعاً بهائی است؟ همه که یا از ترس بهائی ماندهاند یا منفعتی را دنبال میکنند یا مثل شما، ظاهراً بهائی هستند. پرسیدم به بهاء و عبدالبهاء چه؟ به آنها هم ایمان ندارید؟ عینکش را کمی بالاتر برد، دستی بر محاسن خود کشید و گفت: آدمهای زرنگی بودهاند؛ خوب توانستند چیزی مشابه با ادیان دیگر درست کنند. علاوه بر مقام و منزلت، پول خوبی هم به جیب زدند...!
خانم مهناز رئوفی، در محیط بهائی رشد یافت، اما فسادها و تناقضهایی که در کار همکیشان خود (بویژه سران محفل بهائیت) دید،وی را بشدت از این مسلک بیزار کرد و این امر، همراه با مطالعه مستقیم درباره اسلام، باعث تشرف او به اسلام و تشیع گردید.
خاطرات خانم رئوفی که اخیراً تحت عنوان «سایه شوم؛ خاطرات یک نجاتیافته از بهائیت» توسط انتشارات کیهان نشر یافته، حاوی نکات بسیار جالبی در افشای مواضع ضد اسلامی و ضد انقلابی تشکیلات بهائیت است.
با هم بخشهایی از آن را میخوانیم:
ادامه مطلب ...نورالدین چهاردهی، پژوهشگر مطلع تاریخ ادیان و مسالک، مینویسد: در ایامی که سرشماری اخیر ایران [دهه 1340ش] انجام گرفت تعرفههایی تحت عنوان چهار دین رسمی (اسلام، مسیحی، یهود، زرتشتی) و کلمه غیره نیز افزوده شده بود، بهائیان خواستند بنویسند بهائی، اداره آمار نپذیرفت.
محفلهای شهرهای شمال، همه با یک عبارات خاص که قبلاً به آنها ابلاغ شده بود، تلگرافی به اداره سرشماری دادخواهی کردند و ادارات آمار نیز کسب تکلیف نمودند. این ناچیز در این هنگام در شهر لاهیجان به سر میبردم. پاسخ از اداره سرشماری صادر گردید که هر که مذهب خود را مینویسد بپذیرید. مزد کارگران اعم از زن و مرد در باغهای چایکاری 25 ریال بود سران بهائی از 150 ریال تا 250 ریال به کارگران پرداخت کرده که مذهب خود را بهائی نویسد. آیا این گونه رفتار مربوط به دین است یا اعمال احزاب، آن هم عمل خلاف، در حزب محسوب نمیشود؟...
در ادامه سخن، مطلب دیگری به ذهنم خطور کرد. حزب بهائی حاضر بود دِه نور را آباد سازد و از شاهی به نور جاده سازی کند و نور به بخش تبدیل گردد. دولت [ پهلوی]، نور را از دهستان در اندک مدتی به شهرستان تبدیل کرد و از شاهی به نور جاده آسفالت کشید و زمینهای انتهای شهر شاهی به نور که متری 150 تومان خریدار داشت، به بهائیان متری 5 تومان آن هم به اقساط فروختند. این بیمقدار در این موقع در ساری بودم.
اجتماعی در لندن از بهائیان تشکیل شد که ادراه گذرنامه خارج از نوبت، گذرنامههای بهائیان را آماده ساخت و هواپیمایی کشوری با نصف بها، بهائیان را به لندن برده و به تهران برگرداندند. در این اوقات این ناچیز در تهران اقامت داشته و به راءیالعین این امور را مشاهده کردم.
رهبران بهائیت همواره بر جدایی دین از سیاست تأکید داشته و به دنبال آن، بر عدم پیوند بهائیت و بهائیان با جهان سیاست اصرار میورزند. عباس افندی بر آن بود که «بین قوای دینییه و سیاسیه تفکیک لازم است» و هم او گفته است که «بهائیان به امور سیاسی تعلقی ندارند» و مهمتر از آن، از منظر وی: «میزان بهائی بودن و نبودن این است که هر کس در امور سیاسیه مداخله کند و خارج از وظیفه خویش حرفی زند یا حرکتی نماید، همین برهان کافی است که بهائی نیست، دلیل دیگر نمیخواهد... نفسی از» بهائیان «اگر بخواهد در امور سیاسیه در منزل خویش یا محفل دیگران مذاکره بکند، اول بهتر است که نسبت خود را از این امر [بهائیت] قطع نماید و جمیع بدانند که تعلق به این امر ندارد. خود میداند، والاّ عاقبت سبب مضرت عمومی گردد» . بر همین مبنا، به پیروان خود حکم میکند و همچنین به آنان اطمینان میدهد که: «به نصوص قاطعه الهیه، در امور سیاسی ابداً مدخلی نداریم و راءیی نزنیم» .1
آقای حسین شاه حسینی، از فعالان سیاسی دهه 20 به بعد، در مصاحبه با یکی از نشریات اظهارات مفصل و راهگشایی راجع به مرحومان حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی داشتند که طی سه شماره در مهر 81 در یکی از روزنامه های کشورمان به چاپ رسید.
طیب، در تاریخ قیام 15 خرداد شخصیتی نامآشنا و بینیاز از توصیف است. حاج اسماعیل رضایی نیز از معتمدان بازار و اشخاص خدمتگزار بود که در ماجرای قیام 15 خرداد، همراه طیب دستگیر و چندی بعد هر دو مظلومانه به شهادت رسیدند.
آقای شاه حسینی، با اشاره به خدمات اجتماعی درخشان حاج اسماعیل که بعضاً با همکاری مرحوم طیب صورت میگرفت، از اقدام مهم حاج اسماعیل مبنی بر برگزاری جشن باشکوه نیمه شعبان در اواسط دهه 1330 در خیابان آزادی (روبهروی کارخانه پپسیکولا، متعلق به بهائیها) یاد کردند که جنبه چالش با بهائیت را داشت و به گمان ایشان، این امر در دستگیری و اعدام فجیع حاج اسماعیل (در ماجرای قیام 15 خرداد) بیتاثیر نبود.