البته این نکته را نیز باید خاطر نشان ساخت که آقای سهراب نیکوصفت تلاش کرده تا وابستگی خود به بهائیت را آشکار نسازد و چنان بنمایاند که از موضع یک محقق بیطرف دست به قلم برده است، اما این سعی و کوشش به هیچ رو منتج به نتیجه مورد نظر ایشان نگردیده و هر خوانندهای در آغاز مطالعه این کتاب، قادر به تشخیص هویت بهایی نویسنده آن خواهد بود.
آقای نیکوصفت در اولین گام برای دفاع از بهائیت، از این باب وارد میشود که "متأسفانه در جامعه ایران از زمان پیدایش جنبش بابیه و بعداً بهائیه تا به امروز یک بحث علمی و منطقی در شناخت تفکرات این جنبش نشده است." (ص9) و به این ترتیب چنین وانمود میسازد که آنچه درباره این مسلک بیان شده و واکنشهایی که در قبال آن صورت گرفته، صرفاً از سر تعصبات کور و بیپایه و فاقد هرگونه مبنای علمی و منطقی و استدلالی بوده است. خوشبختانه اثبات نادرستی این ادعا در عصر و زمانه ما به سادگی امکانپذیر است؛ چرا که فهرست کتب متعددی که درباره این مسلک به نگارش درآمده، به علاوه انبوهی از مقالات تحقیقی پیرامون آن، با یک جستجوی ساده در اینترنت قابل بازیابی است.
به عنوان نمونه نام برخی از این کتب محض اطلاع ایشان در اینجا آورده میشود: "مفتاح بابالابواب" نوشته میرزا محمدمهدی خان زعیمالدوله تبریزی، "فتنه باب" نوشته میرزا اعتضادالسلطنه، "بهائیگری" نوشته احمد کسروی، "بهائیان" نوشته سیدمحمدباقر نجفی، "تاریخ جامع بهائیت (نوماسونی)" نوشته بهرام افراسیابی، "باب کیست و سخن او چیست؟" نوشته نورالدین چهاردهی، "کشفالحیل" نوشته عبدالحسین آیتی، "فلسفه نیکو" نوشته حسن نیکو، "خاطرات صبحی" نوشته فضلالله مهتدی صبحی کاتب مخصوص عباس افندی، "انشعاب در بهائیت پس از مرگ شوقی ربانی" نوشته اسماعیل رائین، "بهائیت در ایران" نوشته سیدسعید زاهدزاهدانی و غیره. تعداد مقالات تحقیقی در این باره نیز به وفور در نشریات مختلف درج گردیده است. بنابراین اینگونه نیست که کنکاش و دقتنظر در شناخت ماهیت بابیه و بهائیه صورت نگرفته باشد بلکه باید گفت اتفاقاً این کاری است که از همان بدو پیدایش این مسلک صورت گرفت و نشان از آن دارد که از ابتدا، بنای علمای اسلامی بر مواجهه منطقی و تحقیقی با مرام بابیه بوده است.
همانگونه که میدانیم پس از طرح ادعای سیدعلیمحمد شیرازی در سال 1260ق. مبنی بر بابیت امام زمان و سپس اوجگیری این ادعاها به سوی امامت و نبوت و الوهیت، علمای شیعه در دو مرحله در اصفهان و تبریز به بحث و محاجه با وی پرداختند تا به کنه مدعای وی واقف شوند و پس از آن که در این محاجات به واهی بودن سخنان این طلبه جوان پی بردند تمام سعی خود را مبذول داشتند تا وی را به خطاها و اشتباهات و اوهامش واقف سازند. خوشبختانه شرح این مذاکرات و مباحثات از سوی منابع بهایی و غیربهایی نقل گردیده است و با نگاهی بیطرفانه و محققانه به آنها میتوان به واقعیت پی برد.
اینک برای روشن شدن مسئله، گزارشی را که ناصرالدینمیرزا ولیعهد از مجلس گفتگوی علمای تبریز با باب، برای پدرش محمدشاه قاجار ارسال داشته و در واقع یک گزارش رسمی به شمار میآید، از نظر میگذرانیم تا ملاحظه شود که از همان ابتدای طرح ادعاهای مزبور، حساسیت و اهتمام لازم برای تحقیق و بررسی پیرامون آنها در میان علمای اسلامی وجود داشته و در عین حال با توجه به وضوح واهی بودنشان، تلاش شده است تا این طلبه جوان دست از اوهام خویش بردارد.
متن کامل گزارش ولیعهد به پدرش چنین است: "هوالله تعالی شأنه. قربان خاک پای مبارکت شوم. در بابِ باب که فرمان قضا جریان صادر شده بود، که علما طرفین را حاضر کرده با او گفتگو نمایند، حسبالحکم همایون محصل فرستاده با زنجیر از ارومیه آورده به کاظمخان سپرده، ورقه به جناب مجتهد نوشت که آمده به ادله و براهین و قوانین دین مبین گفت و شنید کنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند که از تقریرات جمعی معتمدین و ملاحظه تحریرات این شخص بیدین، کفر او اظهر منالشمس و اوضح منالامس است. بعد از شهادت شهود، تکلیف راعی مجدداً در گفت و شنید نیست.
لهذا جناب آخوند ملامحمد و ملامرتضی قلی را احظار نمود و در مجلس از نوکران این غلام امیر اصلانخان و میرزا یحیی و کاظمخان نیز ایستادند. اول حاجی ملامحمود پرسید که: مسموع مینمود که تو میگویی من نایب امام هستم و بابم و بعضی کلمات گفتهای که دلیل بر امام بودن، بلکه پیغمبری تست. گفت بلی حبیب من! قبله من! نایب امام هستم و باب هستم و آنچه گفتهام و شنیدهاید راست است. اطاعت من بر شما لازم است، به دلیل "ادخلوالباب سجداً" ولکن این کلمات را من نگفتهام، آنکه گفته است، گفته است. پرسیدند گوینده کیست؟ جواب داد: آنکه به کوه طور تجلی کرد.
روا باشد اناالحق از درختی چرا نبود روا از نیکبختی؟
منی در میان نیست. اینها را خدا گفته است. بنده به منزله شجره طور هستم. آن وقت در او خلق میشد، الان در من خلق میشود، و به خدا قسم کسی که از صدر اسلام تاکنون انتظار او را میکشید، منم. آنکه چهل هزار علما منکر او خواهند شد منم.
پرسیدند این حدیث در کدام کتاب است که چهل هزار علما منکر خواهند گشت؟
گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار که هست. ملامرتضی قلی گفت: بسیار خوب. تو از این قرار صاحبالامری. اما در احادیث هست و ضروری مذهب است که آن حضرت از مکه ظهور خواهند فرمود، و نقبای جن و انس با چهل و پنج هزار جنیان ایمان خواهند آورد، و مواریث انبیاء از قبیل زره داود و نگین سلیمان و ید بیضاء به آن جناب خواهند بود. کو عصای موسی و کو ید بیضاء؟
جواب داد که من مأذون به آوردن اینها نیستم.
جناب آخوند ملامحمد گفت غلط کردی که بدون اذن آمدی. بعد از آن پرسیدند که از معجزات و کرامات چه داری؟
گفت: اعجاز من این است که برای عصای خود آیه نازل میکنم. و شروع کرد به خواندن این فقره: "بسماللهالرحمنالرحیم. سبحانالله القدوس السبوحالذی خلقت السموات و الارض کما خلق هذه العصا آیه من آیاته." اعراب کلمات را به قاعده نحو غلط خواند. تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مکسور بخوان. آنگاه الارض را مکسور خواند. امیر اصلانخان عرض کرد: اگر این قبیل فقرات از جمله آیات باشد من هم توانم تلفیق کرد، و عرض کرد: "الحمدالله الذی خلق العصا کما خلق الصباح و المساء". باب خجل شد. بعد از آن حاجی ملامحمود پرسید که در حدیث وارد است که مأمون از جناب رضا علیهالسلام سئوال نمود که دلیل بر خلافت جد شما چیست؟ حضرت فرمود آیة انفسنا. مأمون گفت "لولا نسائنا". حضرت فرمود "لولا ابنائنا". سئوال و جواب را تطبیق بکن و مقصود را بیان نما. ساعتی تأمل نموده و جواب نگفت. بعد از این مسائلی از فقه و سایر علوم پرسیدند. جواب گفتن نتوانست. حتی از مسائل بدیهیه فقه از قبیل شک و سهو سئوال نمودند، ندانست و سر به زیر افکند. باز از آن سخنهای بیمعنی آغاز کرد که "همان نورم که به طور تجلی کرد زیرا که در حدیث است که آن نور نور یکی از شیعیان بوده است."
این غلام گفت از کجا آن شیعه تو بودهای؟ شاید نور ملامرتضی قلی بوده باشد. بیشتر شرمگین شد و سر به زیر افکند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شیخالاسلام را احضار کرده، باب را چوب مضبوط زده، تنبیه معقول نموده، و توبه و بازگشت و از غلطهای خود انابه و استغفار کرد و التزام پا به مهر سپرده که دیگر این غلطها نکند، و الان محبوس و مقید است. منتظر حکم اعلیحضرت اقدس همایون شهریاری روحالعالمین فداه است. امر امر همایون است."(ر.ک: گفت و شنود سیدعلیمحمد باب با روحانیون تبریز، تألیف میرزا محمد مامقانی، به اهتمام حسن مرسلوند، تهران، نشر تاریخ ایران، 1374)
اگرچه پس از اثبات کفرگویی و به اصطلاح "ارتداد" سیدعلیمحمد شیرازی، امکان اعدام وی طبق برخی فتاوای شرعی وجود داشت اما علمای مناظره کننده با وی علیرغم مسجل بودن یاوهگوییهای کفرآلود این شخص، با مطرح ساختن "شبهه خبط دماغ" وی، سیاست صبر و تحمل و گذشت را در پیش گرفتند تا شاید با دادن فرصت به باب، امکان تجدید نظر در پیمودن این راه اشتباه و بیفرجام را برای او فراهم سازند.
در این مسیر، حداکثر چند ضربه "چوب مضبوط" و "تنبیه معقول" نصیب مدعی امامت و نبوت شد که بلافاصله به اظهار توبه و پشیمانی و سپردن "التزام پا به مهر که دیگر این غلطها نکند" منتهی گردید. به هر حال شواهد امر حاکی از آن است که اگر آشوبها و شورشهای پیروان باب - که وی را منجی موعود میپنداشتند- صورت نمیگرفت و کشور با بحران مواجه نمیشد، علمای دینی هرگز اصراری بر اعدام وی نداشتند و به واسطه همان شبهه نقصان عقل و اختلال مشاعر، حداکثر، حبس او را کافی میدانستند. اما هنگامی که باب بر مبنای اوهام خویش به ارسال پیامهای تحریک برانگیز به پیروانش ادامه داد و اتفاقاً دستهای پنهان و توطئهگری نیز امکان انتقال این پیامها را فراهم آوردند و مناطق مختلفی از کشور درگیر آشوب و بلوا گردید، میرزاتقیخان امیرکبیر که سکان هدایت کشور را برعهده گرفته بود و در مسیر انتظام بخشیدن به امور گام برمیداشت- و البته موفقیتهای چشمگیری را به نسبت اوضاع و احوال روز کسب کرده بود- چارهای جز کور کردن "چشم فتنه" در پیش روی خود ندید. بنابراین اگرچه اعدام باب بر مبنای فتوای ارتداد وی صورت گرفت، اما واقعیت آن است که علتالعلل اجرای این حکم، فتنهانگیزیهای بابیان و تلاش امیرکبیر برای فروخوابانیدن اینگونه مسائل بود، چنانکه فریدون آدمیت نیز بر این نکته تأکید کرده است: "چون کار حواریان باب از دعوت دینی به شورش سیاسی کشید، پیکار دولت با بابیان امر طبیعی بود. اما دولت به عنوان دفاع از شریعت به جنگ بابیه نرفت، بلکه از این نظر به برانداختن آن کمر بست که بابیان موضع نظامی گرفتند، و به کشت و کشتار دست زده بودند. این مقارن بود با مرگ محمدشاه، و آغاز سلطنت ناصرالدین شاه و روی کار آمدن میرزا تقیخان... لاجرم عکسالعمل دولت در برابر طغیان بابیان سیاست قاهرانه امیر بود. پس از یک سلسله جنگهای خونین که در 1265 و سال بعد، میان لشگریان دولت و هواداران باب درگرفت، همه سرجنبانان بابیه (بشرویهای، بارفروشی، زنجانی و دارابی) در 1266 کشته شدند. در آن گیرودار، خون باب هم فدای ستیزهجویی اصحابش گشت."(فریدون آدمیت، امیرکبیر و ایران، تهران، انتشارات خوارزمی، چاپ هشتم، 1378، صص447-445)
بنابراین اگر در نظر داشته باشیم که باب در سال 1260 ق. ادعای خود را عنوان نمود وسرانجام در 27 شعبان 1265 - و به روایت منابع بهائی در 28 شعبان 1266- در میدان ارک تبریز، بنا به دلایلی که بیان گردید، اعدام شد، مدت5 یا 6 سال با وی به مدارا و نصیحت رفتار شد. این مسئله از یکسو حاکی از آن است که برخلاف آنچه پیروان مسلکهای مختلف و از جمله بابیه سعی در ترویج آن دارند، مدارای قابل توجهی با فردی که چنان ادعاهای گزافی را مطرح نموده بود، شد و به اندازه کافی نیز تحقیق و تفحص درباره میزان صحت و سقم این مدعیات به عمل آمد. اما علاوه بر این، نکته بسیار مهم دیگری را باید در این زمینه در نظر داشت که با دقت بایسته در آن، چه بسا دیگر نیازی به بحث پیرامون باقی قضایای منشعب از بابیه، نباشد. این در حالی است که پیروان بهائیت همواره سعی کردهاند با پل زدن از روی این مسئله اساسی، بحث را به جای دیگری منتقل کنند و به سخنسرایی درباره فروعات بپردازند. این دقیقاً همان شیوهای است که در کتاب حاضر نیز شاهدیم.
مسئله اصلی که باید مورد بحث و بررسی دقیق قرار گیرد، حقانیت یا عدم حقانیت "بابیه" به عنوان اصل و ریشه مسلک بهائیت است. برای بررسی این موضوع نیز باید دید که آیا میتوان بابیه را با توجه به منطق درونی و ساختاری آن موجه دانست یا خیر. بدین منظور باید این نکته را در نظر گرفت که سیدعلیمحمد شیرازی، مبنای طرح ادعای خود را بر چه چیزی نهاد و آیا امروز که به آن ادعا مینگریم، میتوانیم آن را تصدیق کنیم یا خیر؟ اگر آن را تصدیق کردیم، آنگاه میتوان پا به مرحله بعد گذارد و به بررسی بهائیت پرداخت اما اگر ریشه و اصل و بنیان بهائیت، باطل و ناموجه بود، دیگر چه جایی برای بحث پیرامون آن- به عنوان یک دین و آیین- باقی میماند؟
سیدعلیمحمد شیرازی، همانگونه که از عنوان و لقب معروف او یعنی "باب" پیداست، مبنای ادعای خود را بر بابیت امام زمان قرار داد و البته به فاصله کوتاهی پس از آن، خود را شخص امام زمان خواند. در نامه ناصرالدینمیرزا ولیعهد به پدرش محمدشاه نیز ملاحظه کردیم که باب در مناظره با علمای تبریز اظهار داشته بود: "به خدا قسم کسی که از صدر اسلام تاکنون انتظار او را میکشید، منم." بنابراین در یک نگاه کلی باید گفت بیتردید او خود را به عنوان "منجی موعود" در مذهب تشیع معرفی کرده بود. اساساً گرایش عدهای از مردم به وی نیز جز بر این مبنا نبوده است.
بیشک اگر این فرد در همان ابتدا چنین ادعا میکرد که پیامبر جدیدی است که از طرف خداوند مبعوث گردیده و دین نوینی آورده است، کمترین زمینهای برای پذیرش مدعای وی نزد دوستان و همراهانش نیز وجود نمیداشت، چه رسد به آن که اینان امر تبلیغ و ترویج او را نیز بر عهده گیرند. اما هنگامی که او ادعای نیابت ولیعصر و سپس تعیّن "منجی موعود" در خود را مطرح ساخت، براساس آموزههایی که در مکتب شیخیه وجود داشت، برخی دوستان وی- که آنان نیز در کسوت طلبگی بودند- این ادعا را قابل قبول دانستند و لذا به تبلیغ آن نزد مردم عامی که عموماً نارضایتی شدیدی از اوضاع و شرایط موجود داشتند، پرداختند. طبعاً عدهای از مردم نیز با خوشحالی از ظهور منجی موعود و به سر آمدن دوران ظلم و جور و ستم، به هواداری از این مدعی پرداختند تا طبق ایمان و اعتقاد خویش، جزو یاران "مهدی صاحبالزمان" باشند و به برپایی حکومت عدل و داد موعود آخرالزمان کمک کنند.
البته باید گفت که مفهوم "منجی موعود" در ادیان دیگر هم کاملاً پذیرفته شده است، اما نکته مهم اینجاست که در تمامی ادیان، فارغ از جزئیات و اختلافات، "پیروزی و ظفرمندی" منجی و شکست ظالمان و ستمگران و برپایی جهانی نو و پر از عدل و داد، یک اصل مسلم و خدشهناپذیر است. لازم به گفتن نیست که در مذهب تشیع نیز اعتقاد راسخ به پیروزی قطعی و همهجانبه حضرت مهدی (عج) بر تمامی دشمنان و مخالفانش وجود دارد. همچنین این نیز از قطعیات تشیع است که حضرت مهدی(عج) شخصاً به این پیروزی و ظفر دست خواهد یافت و او به راستی "منجی موعود" است نه آن که خود، وعده ظهور منجی دیگری را بدهد. اگر در زمان طرح ادعای منجیگری سیدعلیمحمد شیرازی، عدهای گرد او جمع شدند و حتی مبادرت به جنگها و مبارزاتی نیز کردند، دقیقاً بر اساس اینگونه باورها و اعتقادات بوده است.
ما در این نوشتار، بیآنکه وارد جزئیات قضایا در طول سالهای حیات باب پس از طرح ادعای مذکور شویم، این مسئله مهم را مورد توجه قرار میدهیم که اگر ادعای وی از حقانیت برخوردار بود، حرکت او قطعاً میبایست قرین پیروزی و ظفر میشد و حکومت عدل جهانی موعود، برپا میگردید. بنابراین اگر برخی معاصران باب و به ویژه عوامالناس تا حدی در تشخیص صحت و سقم ادعای باب دچار شبهه یا اشتباه شدند، اینک ماهیت دروغین این ادعا برای ما در زمان حاضر، اظهر منالشمس است. هنگامی که اصل مسلم و قطعی در اندیشه "منجی موعود" در تمامی ادیان، شکست ناپذیری اوست، مشاهده شکست و اعدام باب، منهای تمامی دلایل و براهین عقلی و سندی دیگر، بزرگترین و واضحترین نشانه کذب بودن ادعای وی به شمار میآید و دیگر جای بحثی برای سایر قضایا باقی نمیگذارد.
از طرفی این شکست، دلیلی است بر نقض ادعای آقای نیکوصفت که در کتاب خویش از "رستاخیز" عظیم بابی در ایران سخن به میان آورده و مدعی شده است: "رستاخیز بابی موفق میشود در مدتی کمتر از پنج سال در بین کلیه اقشار جامعه ایرانی نفوذ کند."(ص10) اگر واقعاً این ادعا حقیقت داشت، آیا نمیبایست شاهد سرنگونی حکومت قاجار و برپایی دستگاه حاکمه بابیه در کشور باشیم؟ آنچه در آن مقطع روی داد، شورشهایی بود که در برخی نقاط توسط عدهای از پیروان باب، به امید برپایی حکومت منجی موعود شیعه، برپا شد و از آنجا که فاقد حقانیت و اصالت بود، سرکوب گردید و به شکست انجامید؛ لذا اینگونه بزرگنماییهای بیمبنا، نمیتواند تغییری در واقعیات تاریخی به وجود آورد.
کما این که وقتی این نویسنده مدعی میشود: "سید باب این رادمرد ایرانی برای مردم عقل قائل بوده است و آنها را اشخاصی میدانسته که خود میتوانستند خوب و بد کار را تشخیص بدهند و احتیاج به پیشوا و رهبر نداشتند"(ص12)، گویی چشم خود را بر کلیه مسائل مطروحه در جنبش بابیه میبندد و صرفاً به بیان پارهای تصورات و اوهام خویش میپردازد. سیدعلیمحمد شیرازی نه تنها به نفی ضرورت رهبر و پیشوا برای مردم مبادرت نکرد بلکه خود را در جایگاه و مرتبتی قرار داد که هیچیک از علمای اصیل اسلامی، به خود اجازه نزدیک شدن به آن مرتبت را نیز نمیدادند. از طرفی، وی در نخستین گام از حرکت خویش، مبلغانی را از میان یارانش برگزید که در ادبیات بابیه تحت عنوان "دعات باب" معروف و مشهور گشتهاند و در همان ابتدا نیز هر یک از آنها را به القابی ملقب ساخت که نشان از قداست بخشیدن به این اشخاص داشت.
بنابراین، مردم از همان اوان مطرح شدن بابیه، با اشخاص عادی و همطراز خود سر و کار نداشتند بلکه با کسانی مواجه بودند که یا خود را امام و پیامبر و بلکه خدا مینامیدند یا منصوبان از جانب این امام و پیامبر دروغین بودند که القابی پرطمطراق را حمل میکردند و در میان هوادارانشان نیز تنها به همان عناوین شناخته و معروف شدند. در اینجا به برخی از این اشخاص و القاب اشاره میکنیم تا واقعیتها مشخص شوند: سیدعلیمحمد شیرازی: باب، نقطه اولی، حضرت اعلی. میرزاحسینعلی نوری: بهاءالله. میرزایحیی نوری: صبح ازل. ملاحسین بشرویی: اول من آمن. ملامحمدعلی زنجانی: حجت. ملامحمدعلی بارفروشی: قدوس. ملاعلی ترشیزی: عظیم. سیداسدالله خویی: دیان. ملامحمد قائنی: نبیل اکبر. ملاصادق خراسانی: اسمالله الاصدق. میرزا آقامنیر: اسمالله المنیب. حاجی محمد تقی: ایوب. ملازینالعابدین: زین المقربین. ملامحمد زرندی: نبیل اعظم و قسعلی هذا.
تنها کافی است جو و فضای مذهبی آن هنگام را به ویژه در میان روستاییان- که بخش اعظم پیروان باب از همین قشر بودند- در نظر داشته باشیم و معنا و مفهوم این قبیل القاب را نیز در فرهنگ اسلامی مورد توجه قرار دهیم. در این صورت بخوبی میتوان درک کرد که باب، دانسته یا نادانسته، از چه شیوه کارآمدی برای تثبیت جایگاه خود و مبلغانش در میان پیروان خویش بهره گرفته است. طبیعتاً مردمی که در مقابل خود مثلاً "ملاعلی ترشیزی" را میبینند، حداکثر او را به عنوان یک عالم دینی در نظر میگیرند، اما هنگامی که به آنها گفته شود ایشان "جناب عظیم" است، نوع نگاه به وی کاملاً متفاوت میشود یا روستاییانی که با یک طلبه ساده به نام ملاصادق خراسانی مواجه شوند، رفتاری کاملاً معمولی در مقابل وی خواهند داشت، اما هنگامی که آنها "اسمالله الاصدق" را پیش روی خود داشته باشند، قاعدتاً برداشت و باور کاملاً متفاوتی از این فرد در ذهن خود خواهند پرورانید. بنابراین برخلاف اظهارنظر نویسنده، باب با به راه انداختن دستگاهی پر از القاب و عناوین تقدسآمیز و در عین حال دروغین، به کلی فکر و ذهن پیروانش را در سیطره خویش گرفت و با سوءاستفاده از اعتقادات جامعه، این پیروان را به مسیر مطلوبش کشانید.
ناگفته نماند که وی در این راه، آموزهها و عقاید خویش را با انواع و اقسام رمز و رموزات نیز در هم پیچید تا بیش از پیش از قدرت تأثیرگذاری بر افکار عوامالناس برخوردار گردد. نویسنده کتاب "رسائل و رقائم گلپایگانی" که خود از پیروان بهائیت است، در این باره مینویسد: "(باب) از برای هر یک از شهور (ماهها) و ایام سنویه اسمی که غالباً از اسماءالله است معین کرده و هکذا از برای اسامی ایام اسبوع از قبیل سبت واحد و اثنین اسامی جدیده وضع فرموده و هم باب را به نحو مدهشی عادتی بود که در رسائل خود نام هر یک از اکابر اتباع خود را حین تحریر به اسمی از اسماءالله به عدد جمل فوراً تطبیق میفرمود و در رأس مکتوب مرقوم میداشت از قبیل اسم رب که 202 است با محمدعلی و علیمحمد و اسم دیان که 65 است با اسد یعنی آقا میرزااسدالله خوئی و اسم وحید را با یحیی که مراد علامه وحید جناب آقاسیدیحیی دارابی بود و در این مقام حضرت باب اعظم در یحیی دو یا اخذ فرمودهاند برای امتیاز از یحیی صبح ازل که او را سه یا گرفته و به ازل که عدد آن 38 است تطبیق فرمودهاند و کذلک من هذا القلیل کثیراً و از این جهت هر یک از ایشان را اسمالله میخواند و الی یومنا هذا این لفظ که در القاب اصحاب باب باقی مانده." (روحالله مهرابخانی، رسائل و رقائم جناب میرزاابوالفضائل گلپایگانی، بیم: مؤسسه ملی مطبوعات امری، 134 بدیع، ص108)
اگر خواسته باشیم راجع به اینگونه آموزههای باب سخن بگوییم مسلماً به درازا خواهد کشید و از آنجا که خوشبختانه تفصیل این مطالب در کتب متعدد راجع به بابیه و بهائیت مضبوط است، به همین اشاره بسنده میکنیم و از تکرار آنها اجتناب میورزیم. اما آنچه گفتنی است این که نویسنده کتاب "کنکاشی در بهائیستیزی" چگونه توانسته است با توجه به محتوای عقاید و مدعیات سیدعلیمحمد شیرازی به خود اجازه دهد تا باب و بهاء را به عنوان افرادی معرفی نماید که "سعی در این داشتند که مردم بتوانند طناب اسارت فکری خود را از زیر بار خرافات روحانیون که به نام دین معرفی میکردند بیرون بکشند و خود را از اوهام و خرافات آزاد سازند."(ص15) آیا تعالیم روحانیت تشیع که تلاش داشتند تا معارف و فرهنگ غنی و اصیل اسلامی را به جامعه و نسلها بعد منتقل سازند، آمیخته با خرافات بود یا تعلیمات و اعتقادات فردی که چون معادل عددی نام خود "علی محمد" را مطابق با مقدار عددی "رب" میدید، احساس "خدایی" میکرد؟ در این زمینه شایسته است به آنچه مسیو نیکلا - منشی سفارت فرانسه - در کتاب خویش به نقل از باب نوشته است، مراجعه کنیم: "من آن نقطه هستم که موجودات از آن وجود یافته و من همان وجهالله هستم که مرگ و فنا ندارد و من آن نوری هستم که هرگز خاموش نخواهد شد. هرکس مرا بشناسد، کل عمل خیر با اوست و هر کس مرا رد کند کل نقمت را در دنبال دارد. بدرستی که موسی وقتی که از خداوند خواست آنچه را خواست (خواست خدا را ببیند) خداوند نور یکی از مؤمنین را در روی کوه منعکس کرد و چنانچه حدیث ناطق است (به خدا سوگند که آن نور، نور من بود) آیا تو نمیبینی که مقدار عددی حروفی که نام مرا ترکیب میکند، معادل است با مقدار عددی حروف کلمه رب و آیا خدا در قرآن نگفته است: وقتی که رب تو در روی کوه پرتو انداخت؟" (مسیونیکلا، مذاهب ملل متمدنه: تاریخ سیدعلیمحمد معروف به باب، ترجمه ع، م.ف (پاریس، 1905) اصفهان، بینا، 1322، صص397-396) به راحتی میتوان دریافت آیینی که مفهوم سازی در آن بر اساس بازی با حروف و کلمات و معادل عددی آنها صورت گیرد، قادر است چه طنابها و زنجیرهای ضخیمی از خرافات و اوهام را برگردن پیروانش بیندازد و آنها را تا به کدام ناکجاآباد بکشاند.
نکته دیگری را که باید در همین جا متذکر شد و از متن فوق نیز به خوبی پیداست، نامعلوم بودن ادعای این طلبه شیخی مسلک درباره خود است، چرا که از باب امام زمان بودن تا مقام ربوبیت، نوسان دارد. وی در ابتدا از آنجا که شاگرد مکتب شیخیه بود و از نگاه این مکتب، ظهور امام زمان نزدیک مینمود، خود را باب حضرت ولیعصر معرفی کرد که مردم از طریق او میتوانند به امام دسترسی داشته باشند، اما پس از چندی مدعی شد که وی همان است که شیعیان هزار و چهارصد سال انتظارش را میکشند و لذا خود را شخص امام زمان خواند. سپس مدعی شد که وی پیامبری است که دین جدیدی به نام "بیان" آورده و در پی آن از مساوی بودن مقدار عددی اسم خود با رب، به این نتیجه رسید که او خدا یا دستکم مظهر خداوند است کما اینکه از جمله در کتاب مسیو نیکلا این مدعا به چشم میخورد. اتفاقاً همین ادعاهای عجیب و بیمبنا و در عین حال متغیر و مذبذب بود که علما را به این نتیجه رسانید که وی دچار "خبط دماغ" است و لذا اعدام چنین فردی ضروری نیست.
تمامی این مسائل و به ویژه غور در محتوای مکتوبات باب میتواند هر خواننده و محقق بیطرفی را به واهی بودن این مسلک واقف سازد و طبعاً به طریق اولی به بطلان بهائیت به عنوان یکی از فروعات این مسلک نیز پی ببرد. در واقع اگر باب در ادعای خود صادق بود، میبایست نتیجه ظهور وی، آنگونه که در روایات اسلامی بیان گردیده نیز ظاهر میشد، اما همانگونه که آمد، عدم تحقق این پیشبینیها خود یکی از بزرگترین دلایل کذب این ادعاها به شمار میآید.
البته باب از آنجا که دستکم در ضمیر خویش به کذب بودن ادعاهایش واقف بود، برای گریز از این بنبست افشاگرانه، مفهومی را تحت عنوان "من یُظهرالله" (کسی که خداوند او را ظاهر خواهد کرد) به میان آورد و در باب شانزدهم از واحد دوم از کتاب "بیان فارسی" خاطر نشان ساخت: "وصیت میکنم کل اهل بیان را که اگر در حین ظهور من یظهرالله کل موفق به آن جنت عظیم و لقای اکبر گردید. طوبی لکم ثم طوبی لکم ثم طوبی لکم" جالب این که وی زمان ظهور من یظهرهالله را نیز تعیین میکند. وی در باب هفدهم از واحد دوم کتاب "بیان فارسی" مینویسد: "اگر در عدد غیاث ظاهر گردد و کل داخل شوند احدی در نار نمیماند. و اگر الی مستغاث رسد و کل داخل شوند احدی در نار نمیماند الا آن که کل مبدل میگردد به نور." این پیشبینی باب توسط دکتر سیدمحمدباقر نجفی در کتاب "بهائیان" بدینگونه توضیح داده شده است: "مطابق عدد ابجد کلمه "غیاث"، ظهور من یظهرهالله 1511 سال بعد از ظهور بیان میباشد، و یا مطابق عدد "مستغاث"، 2001 سال پس از ظهور بیان خواهد بود. و مطابق باب 13 از واحد سوم از کتاب "بیان فارسی" علیمحمد شیرازی در پیش خود موعد ظهور من یظهرهالله را قریب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض میکرده است."(سیدمحمد باقر نجفی، بهائیان، تهران، انتشارات طهوری، 1357، ص217) بنابراین علیمحمد شیرازی که خود در ابتدا مدعی بود همان منجی موعود است و به همین خاطر نیز جمعی از عوام که از ظلم زمانه به تنگ آمده بودند، به وی گرویدند و دست به قیامها و شورشهایی زدند تا طبق اعتقادات خویش به برپایی حکومت صالح و عادل آخرالزمان یاری رسانند، ناگهان ظهور منجی موعود را به دو هزار سال بعد موکول میکند؛ لذا با توجه به این بخش از تعلیمات باب نیز هیچ مبنا و پایهای برای مسلک بهائیت و جایگاه سردمدار آن یعنی میرزاحسینعلی بهاء نمیتوان یافت. همچنین برمبنای بخش دیگر آموزههای وی که اقدام به تعیین وصی برای خود میکند نیز جایگاهی را نمیتوان برای میرزاحسینعلی در نظر گرفت.
در این باره گفتنی است باب اگرچه ظهور "من یظهرهالله" را موکول به حدود دو هزار سال بعد کرده بود، اما حوالی سال 1265 ق. ناگهان اقدام به تعیین وصی برای خویش کرد و بابیان، این وصی را همان "من یظهرهالله" موعود خواندند. این که چگونه باب در یکجا زمان ظهور من یظهرهالله را حدود دو هزار سال دیگر تعیین میکند و در موضعی دیگر اقدام به تعیین شخص وصی یا "من یظهرهالله" بلافاصله بعد از خود مینماید، البته در مرام و مسلک وی که مشحون از تعارضات، ابهامات و حتی اشتباهات فاحش و حیرتآور دستوری و ادبی است، جای هیچگونه تعجبی ندارد. لذا ما نیز در اینجا از ورود به این بحث خودداری میکنیم، اما آنچه در این زمینه مهم است آن که باب، میرزا یحیی صبح ازل را به وصایت خود برگزید و نص مکتوب وی در این زمینه عیناً در "رساله قسمتی از الواح خط نقطهی اولی و آقاسید حسین کاتب" موجود است:
"الله اکبر تکبیراً کبیراً، هذا کتاب من عندالله المهیمن القیوم، الی الله المهیمن القیوم، قل کل من الله مبدؤن، قل کل الی الله یعودون، هذا کتاب من علی قبل نبیل ذکرالله للعالمین الی من یعدل اسمه اسم الوحید ذکرالله للعالمین قل کل من نقطه البیان لیبدؤن ان یا اسم الوحید فاحفظ ما نزل فیالبیان وأمر به فانک لصراط حق عظیم." (این کتاب از خدای مهیمن قیوم است به سوی خدای مهیمن قیوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خدا است. این کتابی است از علی قبل نبیل (علی قبل نبیل، لقب سیدعلیمحمد شیرازی است زیرا به زعم ایشان محمد از نظر حروف ابجد 92 و برابر عددی نبیل است و چون علی قبل از محمد است لذا میتوان گفت علی قبل نبیل) ذکر کرده است خداوند برای جهانیان، به سوی آن کس که اسمش مطابق است با نام وحید (از نظر حروف ابجد یحیی و وحید هر دو برابر 28 میباشند) بگو همه از نقطه بیان آغاز میشوند، به درستی که ای همنام وحید، پس حافظ باشی بر آنچه که نازل شده در بیان و امر کن بر آن، به درستی که تو در راه حق بزرگ هستی) (به نقل از: سیدمحمدباقر نجفی، بهائیان، صص290-289) در پی صدور این "لوح" از سوی "حضرت نقطه اولی"، میرزا حسینعلی نوری برادر ناتنی بزرگتر میرزا یحیی نیز کاملاً بدان گردن مینهد و به عنوان "پیشکار صبح ازل" مشغول خدمت به وصی باب میگردد.
این وضعیت ادامه دارد تا سال 1268ق. که واقعه ترور ناصرالدین شاه توسط جمعی از بابیان روی میدهد و منجر به دستگیری و اعدام عدهای و فرار و خروج عدهای دیگر از جمله صبح ازل و بهاءالله از ایران و اقامت در بغداد میگردد. پس از آن است که هوای ریاست به ذهن میرزاحسینعلی نفوذ میکند و دست به اقداماتی میزند که موجبات اعتراض جمعی از اصحاب صبح ازل را فراهم میآورد و باعث میشود تا وی راهی منطقه سلیمانیه شود و به مدت دو سال با لباس درویشی در آن مناطق آواره گردد. میرزاآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی در کتاب "هشت بهشت"، این ماجرا را چنین نقل کردهاند: "کمکم بعض آثار تجدد و مساهله و خود فروشی و تکبّر در احوال بهاءالله مشهود گردیده، بعضی از قدماء امر، از قبیل ملامحمدجعفر نراقی و ملا رجبعلی قهیر و حاجی سیدمحمداصفهانی و حاجی سیدجواد کربلائی و حاجی میرزااحمد کاتب، و متولی باشی قمی، و حاجی میرزامحمدرضا و غیر هم از مشاهدهی این احوال مضطرب گشته بهاءالله را تهدید نمودند و به درجهای بر او سخت گرفتند که وی قهر کرده از بغداد بیرون رفت و قریب دو سال در کوههای اطراف سلیمانیه بسر برد و در این مدت مقر وی معلوم بابیان بغداد نبود."(میرزاآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، هشت بهشت، تهران، انتشارات بابیان، به نقل از: سیدمحمد باقر نجفی، بهائیان، ص309)
البته ممکن است بهائیان و از جمله آقای نیکوصفت، استناد به نوشتههای منسوبان صبح ازل، یعنی دو داماد وی را پذیرا نباشند، اما ایشان اصل عزیمت میرزاحسینعلی به آن نواحی را در هیئت یک درویش قبول دارند، چرا که عباس افندی در "مقاله شخصی سیاح" و شوقی افندی در کتاب "قرن بدیع" به صراحت بدان اشاره کردهاند. نکته دیگری که نمیتواند مورد قبول بهائیان نباشد، علت بازگشت میرزاحسینعلی به بغداد است که آنهم به امر و دستور و در واقع اعلام موافقت صبح ازل صورت گرفت. بهاءالله خود به صراحت در "ایقان" پس از شرح احوال خویش در بغداد و سلیمانیه، مینویسد: "قسم به خدا که این مهاجرتم را خیال مراجعت نبود و مسافرتم را امید مواصلت نه و مقصود جز این نبود که محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضر احدی نشوم و علت حزن قلبی نگردم غیر از آنچه ذکر شد خیالی نبود و امری منظور نه اگرچه هر نفسی محملی بست و به هوای خود خیالی نمود، باری تا آنکه از مصدر امر حکم رجوع صادر شد و لابد تسلیم نمودم و راجع شدم." همانگونه که میدانیم کتاب "ایقان" پس از بازگشت بهاءالله از سلیمانیه به بغداد توسط وی در جهت شرح و تبیین و تحکیم ادعاها و تعلیمات باب نگاشته میشود و او طی حدود 4 سال پس از آن یعنی تا حوالی 1278 ق. در همین مسیر گام برمیدارد؛ لذا در همین کتاب مشاهده میگردد که وی اطاعت و تبعیت محض خود را از "مصدر امر" نیز اعلام میدارد و او را به عنوان "من یظهرهالله" به رسمیت میشناسد.
بر اساس آنچه تاکنون بیان گردید به خوبی میتوان واهی بودن مسلک بهائیت را دریافت؛ چرا که اولاً بطلان ریشه و اساس آن یعنی بابیه به وضوح مشخص است و ثانیاً از یک نگاه درونی نیز نمیتوان هیچگونه حقانیتی را برای بهائیت قائل شد. اتفاقاً بهائیان و در رأس آنها شخص میرزاحسینعلی چون به این نکته واقف بود که قادر به اثبات حقانیت خویش در چارچوب مسلک "بابیه" نیست، در صدد قطع پیوندش با اصل و ریشه این ادعا برآمد تا خود و پیروانش را از یک تلاش و تقلای سخت و نفسگیر و در عین حال بیفرجام، رها سازد. بنابراین برخلاف آنچه آقای نیکوصفت بارها در این کتاب تکرار میکند و تلاش دارد با بیان این که بهائیت "مدافع اسلام در برابر ادیان گذشته" بوده(ص15) به نوعی تلائم و همسازی میان این مسلک با اسلام را به نمایش درآورد، بهائیت نه تنها هیچ ارتباط مثبت و مؤیدی با اسلام ندارد بلکه رهبریت این مسلک، به قطع ارتباط آن با اصل و ریشه خود یعنی بابیه نیز اقدام کرد. اتفاقاً آثار و تبعات این اقدام، از نگاه بابیان دور نماند؛ چرا که قطع ارتباط بهائیت با بابیه، دقیقاً به مصداق این ضربالمثل که "یکی بر سر شاخ، بن میبرید"، آن را به کلی بیهویت ساخت و همچون برگی جدا شده از ساقه، در هوا معلق و سرگردان گردانید. عزیهخانم، خواهر میرزاحسینعلی بهاء که بر مسلک بابیه باقی ماند و هرگز ادعاهای بهاء را نپذیرفت، در پاسخ به نامه عباس افندی معروف به "رساله عمه"، این اقدام برادر خویش را به نقد کشیده است: "و اما مطلب اول که مدعی میگوید که من ناسخ بیان و احکام و شرایع بیانم و صاحب کتاب و شریعتم حالا از شما سئوال مینمایم اگر شخص فلاح بصیر با دانش بذری صحیح بدون نقص در مزرعهای بیفشاند که از محصول آن بهره ببرد و از ثمرهی آن فایدهای بردارد و آن بذر هنوز ریشهای به زمین ندوانیده و سر از خاک برنیاورده شاخ و برگی نکرده ازهار و اقمارش را کسی ندیده و نچیده بلکه درست نشنیده و نفمیده آن زمین را برگرداند و آن بذر را بکلی ضایع و باطل کند به حکم عقل سلیم و دانش مستقیم یا باید آن فلاح بیبصیرت باشد و یا آن بذر ناقص و بیمغز اگر در شمسیت نقطهی اولی او را حرفی و اشکالی باشد که آن حضرت کامل و بینهاش کافی و مکفی نبوده است به حکم عقل صریح چنین کلامی قابل استماع نیست سهل است به حکم صاحب بیان گویندهی او را کافر میدانیم..."(کتاب "تنبیهالنائمین"، عزیه خانم، صفحه 98، از انتشارات بابیان، به نقل از: سیدمحمدباقر نجفی، بهائیان، ص448- 447)
اینک با توجه به سابقه شکلگیری بهائیت، میتوان علل و عوامل قرار گرفتن آن را در دامان بیگانگان، به ویژه استعمار انگلیس، دریافت. به همین دلیل هم است که بهائیان حاضر، تمایلی برای ورود به بحثهای ریشهای تاریخی و نیز محاجههای کلامی و عقلی پیرامون ماهیت این مسلک ندارند و غالباً بحث را از نیمه آغاز میکنند؛ بدین معنا که بهائیت را به عنوان یک "دین" با ریشههای متقن الهی و تاریخی، مفروض میگیرند و آنگاه به بحث در این باره میپردازند که موضعگیریها و عملکردهای پیروان آن در طول دهههای گذشته چه بوده است. اما هنگامی که مشخص شود اولاً بهائیت برمبنای مسلکی شکل گرفت که خود آن از هیچ پایه و اساس اصولی و منطقی و الهی برخوردار نبود، ثانیاً با سرقت عنوان "من یظهرهاللهی" پایهگذاری شد و ثالثاً بلافاصله پس از مطرح شدن، ارتباطش را با اصل و اساس خویش برید و لذا در یک حالت تعلیق و بیهویتی تاریخی و عقیدتی قرار گرفت، به وضوح میتوان مشاهده کرد مسلکی که هیچگونه نقطه اتکایی ندارد لاجرم برای ادامه حیات، قرار گرفتن بیشتر در دامن بیگانگان قدرتمند را به عنوان جایگاهی که بتواند در درون آن به نشو و نما بپردازد، تنها گزینه ممکن مییابد. به این ترتیب نوعی تعامل و روابط دوجانبه عمیق میان بهائیت و استعمارگران شکل گرفت، بدین صورت که آنها امکان ادامه حیات این فرقه و رهبرانش را فراهم آورند و در مقابل از خدمات و کارکردهای دستاندرکاران بهائیت بهرهمند گردند.
البته ناگفته نماند که حسینعلی میرزا بهاء، در زمینه ابداع یک آیین عقیدتی تلاشهایی به عمل آورد و دست به کار صدور آیات و الواح مختلف گردید، اما با دقت در محتوای گفتههای بهاء میتوان به این نکته تفطن یافت که این "آیات" نه تنها مشکلی از مشکلات وی نگشود بلکه خود افزون بر آنها شد. به عنوان نمونه، هنگامی که وی میگوید: "اسمع ما یوحی من شطرالبلاء علی بقعه المحنه و الابتلاء من سدره القضاء انه لااله الا اناالمسجون الفرید" یعنی: "بشنو آنچه را که وحی میشود از مصدر بلاء بر زمین غم و اندوه از سدره قضا بر ما به این که نیست خدایی جز من زندانی یکتا" (کتاب "مبین" نوشته بهاءالله، چاپ 1308 ه.ق. ص286) طبیعتاً هر شنوندهای که اندک بهرهای از عقل داشته باشد در پذیرش محتوای این "وحی"! درمیماند. به طور کلی آموزههای میرزا حسینعلی بهاء مشحون از اینگونه "آیات و بینات" است به صورتی که مخاطبان نمیتوانند دریابند که بالاخره وی خود را چه میداند: بنده خدا؟ پیامبر؟ یا خود خدا؟ این آشفتهگویی البته میراثی است که وی از سلف خویش؛ باب به ارث برده بود و لذا به عنوان بارزترین وجه مشترک دو مسلک بابیه و بهائیه به شمار میآید. جالب این که گاهی همین آشفتگیها و تناقضات در بیان و نوشتار بهاء، موجب طرح سؤالاتی از وی میگردید که البته پاسخهای مشابهی را در پی داشت. به عنوان نمونه، هنگامی که از وی پرسیده شد شما که خود را خدا میدانی چرا بعضی مواقع میگویی ای خدا، و در بعضی از نوشتههای خویش از او استمداد میطلبی؟ پاسخ داد: "یدعو ظاهری باطنی و باطنی ظاهری لیست فیالملک سوای ولکن الناس فی غفله مبین" یعنی: باطن من ظاهر من را میخواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودی غیر از من نیست لکن مردم در غفلت آشکارند.(همان، ص405)
بدیهی است این قبیل "آیات و بینات" از آنجا که فاقد جوهره حقانیت و عقلانیت بودند به هیچ وجه قادر به اقناع اندک مخاطبان بهاء نبودند و این خود معضلی بود مضاف بر دیگر مشکلاتی که میرزاحسینعلی در آنها غوطه میخورد. در این حال، از آنجا که مسائل و مشکلات ناشی از آوارگی بهاء و اطرافیانش در سرزمین عثمانی به معضلی جدی برای آنها تبدیل شده بود و از سویی دولت ایران نیز به دلیل سابقه عملکرد بابیه و نیز رفتارهای ناشایست و ضدمذهبی بهائیان، نگاهی کاملاً منفی به آنها داشت، میرزاحسینعلی درصدد برآمد تا با ارسال نامهای برای ناصرالدین شاه، بخت خود را برای التیام روابط با دولت ایران بیازماید. آقای نیکوصفت نیز در کتاب خود اشارهای به این نامه دارد و مینویسد: "بهاءالله در نامهای که به ناصرالدین شاه از عکا مینویسد ضمن محکوم دانستن سوءقصد به جان شاه تأکید میکند که بهائیان دیگر به هیچ وجه گرد اعمال خشونت نمیگردند."(ص150) البته نویسنده با ذکر برخی از عبارات مندرج در نامه مزبور سعی دارد چنین وانمود سازد که این نامه صرفاً بیانگر تغییر رویکرد از خشونت به صلح و صفاست. حتی اگر بپذیریم که محتوای این نامه محدود به همین مقدار است، نویسنده کتاب میبایست توضیح دهد که چگونه حرکتی که با ادعای ظهور منجی موعود و مصلح جهانی و منهدم کننده اساس ظلم و جور آغاز شده و به همین دلیل هم هیجانی در میان برخی اقشار برانگیخته و حتی واقعه ترور ناصرالدین شاه نیز در همین چارچوب طراحی شده و به وقوع پیوسته بود، به آنجا میرسد که سردمدار بهائیت، وظیفهای جز دعا و ثنا برای حاکمان- اعم از ایرانی، روسی، عثمانی و انگلیسی- برای خود و پیروانش قائل نیست و نه تنها هیچ حساسیتی در قبال ظلم و ظالم ندارد بلکه اطاعت محض از هر ستمکار و استعمارگری را وظیفه و تکلیف شرعی و غیرقابل تخطی بهائیان میداند؟ در واقع اگر به همان سطر اول این نامه توجه کنیم، متوجه میشویم که ارسال آن نه برای اطلاعرسانی صرف به شاه ایران مبنی بر تغییر رویه بهائیان از خشونت به صلح، بلکه برای اظهار عجز و بندگی در برابر سلطان صاحبقران بوده است. لذا نامه خود را اینگونه آغاز میکند: "یا ملکالارض اسمع نداء هذاالمملوک..." تا بلکه بتواند نظر لطف ناصرالدین شاه را شامل حال خود و پیروانش گرداند. البته علیرغم چربزبانی بهاء در این نامه، شاه قاجار اعتنای چندانی به آنها نمیکند و لذا برای بهاء و پیروان او اتکا به دول بیگانه و قدرتمند، به صورت یک اصل اساسی درمیآید. جالب این که در این راستا، میزان قدرت و موقعیت "ملوک" در معادلات بینالمللی ملاک مهمی برای بهائیان به شمار میآمده است. هنگامی که سلطان عثمانی همچنان در قدرت است و بهائیان تحت حاکمیت او قرار دارند، عباس افندی (عبدالبها) چنین مکتوبی را صادر میکند: "(الهی الهی) اسألک بتأییداتک الغیبیه، و توفیقاتک الصمدانیه، و فیوضاتک الرحمانیه، ان تؤید الدوله العلیه العثمانیه، و الخلافه المحمدیه علی التمکین فیالارض و الاستقرار علی العرش، و ان تصون اقلیمها عن الآفات، و تحفظ مرکز خلافتها عن الملمات" (ر.ک به: "مکاتیب" نوشته عباس افندی، جلد دوم، ص312) و آنگاه که استعمار انگلیس توانست با شکست امپراتوری عثمانی، به قدرت فائقه در منطقه خاورمیانه تبدیل شود، عبدالبها برای ادامه شوکت این استعمارگران، دست به دعا برداشت: "اللهم ان سرداق العدل قد ضربت اطنابها علی هذه الارض المقدسه..." که ترجمه متن کامل آن چنین است: "بارالها سراپرده عدالت در شرق و غرب این سرزمین مقدس برپا شده است و من ترا شکر و سپاس میگویم به خاطر ظهور این حاکمیت دادگر و دولت قدرتمند که نیروی خود را در راه آسایش و رفاه رعایای خویش مبذول داشته است. خدایا پادشاه بزرگ، جرج پنجم، پادشاه انگلیس را به توفیقات رحمانیت مؤید بدار و سایه بلندپایه او را بر این سرزمین ارزشمند (فلسطین) پایدار بدار، با یاری و صیانت و حمایت خویش، که همانا تویی مقتدر بلندمرتبه بزرگ و بخشنده. حیفا، 17 دسامبر 1918، ع ع [عباس عبدالبها]" (مکاتیب عباس افندی، جلد سوم، ص 347)
البته گفتنی است هرچند که بهائیت در گامهای نخستین خود، تحت حمایت روسها قرار گرفت (کما این که میرزا حسینعلی بهاء، جان خویش را مرهون حمایت قاطع سفیر روسیه تزاری بود) اما پس از حضور در سرزمین عثمانی و اقامت در عکا، از آنجا که تحولات جهانی حاکی از تفوق انگلیس و اضمحلال عثمانی بود، بهائیان به زعامت عبدالبهاء به سرعت نگاه خود را معطوف به استعمارگران بریتانیایی ساختند و حتی پیش از تصرف سرزمینهای عثمانی و از جمله فلسطین توسط انگلیسیها، باب همکاریهای گسترده را با آنها گشودند. به همین دلیل نیز، انگلیسیها پس از پیروزی، حمایت از بهائیت را به طور قاطع در دستور کار خویش قرار دادند و این طبعاً از نگاه بهائیان و زعیم آنها نیز کمال مطلوب بود. اعطای نشان "شهسوار طریقت امپراتوری بریتانیا" و عنوان "سر" توسط ژنرال آلنبی فرمانده ارشد نیروهای انگلیسی به عبدالبهاء نیز به همین مناسبت صورت گرفت. البته نویسنده کتاب در توجیه این مسئله نگاشته است: "در ابتدا باید بدانیم که عباس افندی هیچگاه از این لقب استفاده نکرده است و در هیچ نامه رسمی و غیررسمی اسمی از این لقب نیست. علت واگذاری این لقب به عباس افندی تهیه و انبار کردن به موقع گندم و نجات مردم از گرسنگی در جنگ بوده است و بدین علت و به علت بذل و بخششی که داشته مورد احترام همه گروههای ساکن در حیفا بوده است." (ص153)
این ادعا، البته همانند خود بهائیت، بدیع و تازه است؛ چرا که برای اثبات وابستگی بهائیت به انگلیس تنها کافی است به الواح و آیاتی که توسط خود سران این فرقه "نازل" شده و به یکی از آنها اشاره شد، مراجعه کرد. به راستی هنگامی که عبدالبهاء از ظالمترین و جنایتکارترین کشور استعماری که صدها هزار انسان را به بردگی گرفته و هزاران تن دیگر را در مسیر تفوق طلبی خویش کشته و به تصرف سرزمینها و اموال و منابع آنها پرداخته است، به عنوان یک "حاکمیت دادگر" که سراپرده عدالت آن در شرق و غرب خاورمیانه گسترده شده، یاد میکند و از خداوند بقا و شوکت آن را درخواست مینماید، چه تحلیل و تفسیری از این سخنان و رفتارها میتوان داشت؟ از طرفی چنانچه به منابع غیراسلامی نیز مراجعه شود، مشاهده میگردد که وابستگی بهائیت به استعمار انگلیس به دلیل وضوح آن، در این منابع نیز مورد تأکید قرار گرفته است. احمد کسروی که در مرزبندی شدید او با اسلام شکی نیست، در کتاب خود تحت عنوان "بهائیگری" با اشاره به وابستگی بهائیان به قدرتهای بیگانه از ابتدای شکلگیری، مینویسد: "یکی از داستانهایی که دستاویز به دست بدخواهان بهائیگری داده و راستی را داستان ننگآوری میباشد آن است که پس از چیره گردیدن انگلیسیان به فلسطین، عبدالبهاء درخواست لقب "سر" (Sir) از آن دولت کرده و چون دادهاند، روز رسیدن فرمان و نشان در عکا جشنی برپا گردانیده و موزیک نوازیدهاند و در همان بزم، پیکرهای برداشتهاند. پیداست که عبدالبهاء این را شوند پیشرفت بهائیگری و نیرومندی بهائیان پنداشته و کرده، ولی راستی را جز مایه رسوایی نبوده است و جز به ناتوانی بهائیان نتواند افزود." (احمد کسروی، بهائیگری، تهران 1323، چاپخانه پیمان، ص90)
البته به دلیل مشهور و مسلم بودن این قضیه و نیز ثبت لحظات جشن اعطای نشان و عنوان به عبدالبهاء توسط "پیکرهای" که برداشته شده است، بهائیان هیچگاه قادر به کتمان این مسئله نبوده و نخواهند بود، اما نکته جالب در توجیه آقای نیکوصفت راجع به این مسئله- که به تعبیر کسروی "راستی را داستان ننگاوری میباشد"- آن است که عبدالبهاء هیچگاه از این عنوان در مکاتبات خویش استفاده نکرده است. در واقع نویسنده کتاب، شرکت عباس افندی در مراسم جشن اعطای عنوان و پذیرش آن را که حاکی از تمایل و رضایت قلبی وی بوده است، به بوته فراموشی سپرده و عدم امضای مکاتیب را با عنوان "سر عبدالبهاء"، نشانه استقلال عباس افندی از انگلستان به شمار میآورد؛ این در حالی است که آقای نیکوصفت در حل این مسئله برای اذهان پرسشگر، ابتدا باید نظر خود را راجع به انگلستان در اوایل قرن بیستم به صراحت اعلام دارد. آیا وی این کشور را استعمارگر میداند یا خیر؟ آیا حاکمیت این کشور را عادل و عدالت گستر به شمار میآورد یا خیر؟ البته وی طبعاً نمیتواند برخلاف نظر عبدالبهاء، انگلستان را کشوری استعمارگر و ظالم به حساب آورد، بنابراین باید تلاش کند تا "عدالت پروری" حکومت انگلستان را در این برهه از زمان به اثبات برساند، هرچند از فحوای کلام نویسنده چنین برمیآید که قادر به انجام این وظیفه نیز نیست. در واقع هنگامی که او به عدم استفاده عبدالبهاء از عنوان اهدایی انگلیس اشاره میکند، به نوعی در پی آن است که ارتباط قلبی و عاطفی و سازمانی میان عباس افندی با انگلستان را پنهان کند و چه بسا این لقب را یک "هدیه تحمیلی" و بلکه ناخوشایند برای عبدالبهاء وانمود سازد. اگرچنین است، شایسته بود آقای نیکوصفت دلایل این موضوع را نیز میشکافت و از ماهیت پلید استعمار انگلیس که موجبات عدم تمایل قلبی عباس افندی را به آن وهدایایش فراهم آورده بود، سخن میگفت. بدیهی است که ایشان قادر به انجام این کار نیز نیست، چرا که انبوه مکتوبات برجای مانده از عباس افندی حکایت از شأن و جایگاه رفیع انگلستان در قلب و جان عبدالبهاء دارد؛ بنابراین ملاحظه میگردد که آقای نیکوصفت در یک بنبست منطقی جدی گرفتار آمده است و از آنجا که هیچ راه گریزی برای نجات خویش از این موقعیت ندارد، بناچار مسئله را به اجمال برگزار میکند و البته یک دلیل انسان دوستانه نیز برای مفتخر شدن عباس افندی به دریافت عنوان "سر" میتراشند که آن نیز چیزی جز تحریف تاریخ و وارونه ساختن حقایق نیست. در حقیقت، عبدالبهاء نه به خاطر اعطای گندم به مردم فقیر و گرسنه در خلال جنگ، بلکه به دلیل گشودن درب انبارهای گندم خویش به روی سپاهیان انگلیسی در آن موقعیت خطیر، عمق وابستگی و تعلق خاطر خود را به دولت "عدالتگستر" بریتانیا به اثبات رسانید و از این بابت مستحق دریافت نشان و عنوان مزبور گردید.
موضوع دیگری که جا دارد همینجا به آن اشاره شود، پیوندی است که از همان دوران بسط ارتباط بهائیت با انگلستان، میان این مسلک و رهبرانش با صهیونیستها به وجود میآید. خوشبختانه آقای نیکوصفت منکر نگارش نامه عبدالبهاء به حبیب مؤید در سال 1907 نیست و اصل نامه را قبول دارد. با مراجعه به "خاطرات حبیب" میتوان از متن این نامه مطلع شد: "اینجا فلسطین است، اراضی مقدسه است. عن قریب قوم یهود به این اراضی بازگشت خواهند نمود، سلطنت داوودی و حشمت سلیمانی خواهند یافت. این از مواعید صریحه الهیه است و شک و تردید ندارد. قوم یهود عزیز میشود... و تمامی این اراضی بایر، آباد و دایر خواهد شد. تمام پراکندگان یهود جمع میشوند و این اراضی مرکز صنایع و بدایع خواهد شد، آباد و پرجمعیت میشود و تردیدی در آن نیست." (خاطرات حبیب، ص20؛ نیز ر.ک: آهنگ بدیع، سال 1330، ش3، ص53) اما آنچه آقای نیکوصفت در قبال این نامه و محتوای آن صورت میدهد، مرتبط ساختن اظهار نظر عبدالبهاء با مندرجات تورات مبنی بر سکونت قوم یهود در اورشلیم است. (صص91-89) قاعدتاً ایشان به این نکته توجه دارد که حداقل دو هزار سال از تدوین تورات میگذرد و در طول این زمان طولانی، این وعدهها در آن مندرج بوده است.
ما در این نوشتار بیآن که وارد بحثهای محتوایی راجع به اینگونه وعدهها در تورات و میزان انطباق ادعاهای صهیونیستها با این وعدهها شویم، تنها به ذکر این سؤال میپردازیم که عبدالبهاء چگونه به خود جرئت داد تا علیرغم گذشت دو هزار سال از آن وعدهها، زمان تحقق آنها را "عن قریب" اعلام کند؟ چه چیزی باعث شد تا عبدالبهاء چنین احساس نکند که چه بسا دو هزار سال دیگر نیز بگذرد و این وعده تورات محقق نگردد؟ البته پاسخ بهائیان و از جمله آقای نیکوصفت به اینگونه سؤالات مشخص است، چراکه از نظر آنها عباس افندی به عنوان پسر و بنده خدای بهائیان یعنی میرزاحسینعلی نوری، با آگاهی از عوالم هور و قلیا و جابلسا و جابلقا، چنین حقایقی را دریافته، اما واقعیات عینی حاکی از آن است که ایشان بدون نیاز به ارتباط با عوالم مزبور موفق به اظهارنظری چنین قاطع گردیده است. در این باره کافی است به برخی شواهد و قرائن توجه کنیم. همانگونه که میدانیم جنبش صهیونیسم که از سابقهای دیرینه برخوردار بود، در سال 1898 با تشکیل کنفرانس بازل به رهبریت هرتصل، رسماً اعلام موجودیت کرد و از آن پس در پی ایجاد دولت صهیونیستی برآمد. در این حال پیوند مستحکمی میان این جنبش با برخی دولتهای اروپایی و بویژه انگلیس برقرار بود که جای پرداختن تفصیلی به آن در این نوشتار نیست، بنابراین حرکت صهیونیسم دستکم در دو چهره، کاملاً مشخص و مشهود است؛ یکی در حرکت فعالان این جنبش که از طریق آژانس یهود صورت میگرفت و دیگری از طریق تلاشها و فعالیتهای دولت انگلیس که به تعبیر عباس افندی "عدالت گستر" بود و همواره مورد تکریم و ثنای وی قرار داشت. حال اگر به ملاقات "بنزوی" یکی از فعالان برجسته آژانس یهود - و بعدها اولین رئیسجمهور رژیم صهیونیستی- با عبدالبهاء در حوالی سال 1909 توجه کنیم (اخبار امری: نشریه رسمی محفل ملی بهائیان ایران، تیر 1333، ش3 صص9-8) میتوان به ارتباطات رهبر بهائیان با سردمداران جنبش صهیونیسم در آن برهه پی برد و طبعاً در اینگونه ملاقاتها، پیرامون طرح گسترده صهیونیستها برای اشغال سرزمینهای اسلامی، سخن به میان میآمده است.
سلام
حال شما؟؟؟
خوشحالم با بلوگتون آشنا شدم
منتظر چنین بلوگی بودم که بیاد جلوی نظرم
چون من چند وقته درگیر شدم با این بهایی ها ولی از سفسطه کاری شون خسته شدم و لی هنوز کم نیوردم بلکه طرف بهایی کم آورده تا الان ولی به شما هم تبریک می گم
کتب خانم رئوفی رو اگه نخوندیدی بخونید از طریق رمان از ریشه بهاییت رو تخریب کرده خیلی عالیه
در ضمن یه پیشنهاد
تو پارسی بلوگ جمع جمعه برو بچه های ارزشیه شما هم اگه مایل بودید انتقال مکان کنید به اونجا
خوشحال می شم از زیارتتون
از اونورا بیایید
منتظرم
یا علی
(بلاگفاابزاریست برای تبلیغ بهاییت)
هدفت ازاین همه تبلیغ بهاییت چیست؟فرقه بابی و بهایی که یک روز خود را به آغوش روس و روز دیگر به دامن انگلستان و روز دیگر به دامن آمریکا و اسراییل انداخته اند وسیله خوبی بودند تا سالها اغتشاش و نا آرامی را برای ایران به ارمغان بیاورند و سود سرشاری به این دولتهای استعماری برسانند اگر چه در این راستا کتابهای زیاد و مفصلی نوشته شده و ماهیت این فرقه از لحاظ اعتقادی و سیاسی و غیره مورد بررسی قرار گرفته است ولی هنوز کسانی هستند که ناآگاهانه و از روی بی اطلاعی فریب خورده و با شعارهای پوچ این فرقه از قبیل "لیس الفخر لمن یحب الوطن" و "تساوی حقوق زن و مرد" هویت اسلامی خویش را باخته و کورکورانه عقاید آنان را بازگو می کنند.کسانی دم ازبرابری حقوق زن ومرد میزنند که درعالی ترین سطوح رهبریشان(بیت العدل)زنان جایگاهی ندارندودرتقسیم ارث ومهریه ی زنان................ تحقیق کنید.