یکی از اهرمهای قوی تشکیلات بهائیت برای حفظ و صیانت از خود و همچنین جلب ترحم و احیاناً کسب حمایت عمومی، استفاده از حربه مظلومنمایی است که در این راه سابقهای دیرین دارند و موارد بسیاری مشاهده شده که حتی به دروغپردازی نیز روی آوردهاند و گاه این دروغبافیها چنان آشکار است که انسان نقل آن را در نشریات بهائی چیزی جز دستکم گرفتن شعور و عقلانیت مخاطبان نمیداند و انصافاً اگر بهائیان نیز به درج این مطالب معترض شوند حق دارند. در زیر به ذکر بعضی از این نمونهها میپردازیم و قضاوت را به خوانندگان تیزبین و نکتهسنج وامیگذاریم:
الف) در داستانپردازی دوم نیز بسان قصه اول، ناشیانه میکوشند از شخصیتهای بهائی، اسطوره بسازند. در این داستان پیرامون استقامت بهائیان اولیه در برابر شلاق و فلک، دروغهای شاخدار نقل شده که میخوانیم:
به ضرب آنچه تمامتر بنا نمود به زدن، سر و صورت ایشان را از ضرب شلاق سیاه نمود تا بغضش فرو نشست... و ایشان [فرد بهائی]... دستشان را از روی چشم بر نداشتند و... در نهایت بشاشت و استقامت رفتند به محل خود نشستند... هنگام شام... جناب ملارضا به فانی... فرمودند:... اینکه دست را روی چشم نهاده بودیم، محض این بود که خنده بنده [!] را احباب، حمل بر بیحکمتی ننمایند والا بنده از بدایت تا نهایت در حالت سماع و وجد و سرور بودم. روز دیگر به یکی از اصحاب، تفصیل حال و مقال ایشان را ذکر نمودم، گفت: بلی درست... میگویند. یک وقت در یزد ایشان را در سر چهارسوقها چوبکاری میکردند. کسی نه ناله از ایشان احساس کرد و نه آه و فغان شنید. بعد از چند محله که چوب خورده و پاهای ایشان از ضرب ترکه زخم شده بود، مردم دیدند ندا و صدایی از ایشان درنمیآید و گمان نمودند مرده یا از هوش رفتهاند، نزدیک میروند، دامنش را کنار میزنند، میبینند دندانهایش را مسواک میکند [!]. وقتی که چوبکاری تمام شد، رو به فراشها فرمود که باز میزنید یا جوراب را به پا کنم؟2
ب) سران بهائیت میکوشند از شخصیتهای خویش در ابتدای تأسیس این مسلک، چهرههایی بسیار شجاع ترسیم کنند و از جنگهایی که در آن دوران به راه انداختند و قتل و غارتهایی که داشتند، صحنههایی بسیار حماسی و پرشور بسازند. منتهی گاه مطالب عنوان شده به قدری سخیف است که پذیرفتنی نمیباشد.
یکی از این صحنهها به جنگ قلعه طبرسی در مازندران بازمیگردد. در آن جنگ فردی به نام میرزا حیدرعلی از بابیها، جان سالم به در برده است. در مجله آهنگ بدیع یک خاطره از فردی به نام شکرالله الهقلیاردستانی آمده که بدون واسطه از حیدرعلی نقل میکند. گزیده آن از این قرار است:
گفتند: هر کدام شما بروید در وطن خود و قضیه قلعه شیخ طبرسی را تعریف کنید....1
در خاتمه مطلب در یک پاورقی، مسوولان نشریه بهائیان برای پیشگیری از اعتراض تودههای بهائی توضیحی دادهاند که عذر بدتر از گناه است. آنها میگویند: خوانندگان عزیز مسلماً توجه فرمودهاند که کلیات مسائل تاریخیه مندرج در این خاطره با مطالب منعکسه در تواریخ مطابقت دارد و البته جزئیات آن مسموعات شخصی نویسنده محترم است.
حال در برابر این دروغهای شاخدار چند سؤال به ذهن متبادر میشود:
1. آیا مگر آقای شکرالله اله قلی اردستانی این خاطره را مستقیماً از حیدرعلی نقل نکرده است. پس چطور مسوولان نشریه در پاورقی توضیحی خود جزئیات آن را مسموعات شخصی نویسنده دانستهاند؟ اگر این مسموعات از حیدرعلی نقل شده و قابل قبول نیست، که باید گفت پس مطالب آقای حیدرعلی دروغپردازی بوده است. بیشک، باید اعتراف کنند که حتی این پاورقی نیز نتوانسته است مطلب را به نحو عاقل پسندانهای، رتوش کند و از حداقل استانداردهای مظلومنمایی بهرهمند سازد.
2. جناب حیدرعلی در خاطرات خود میفرمایند که: «ریختند، همه را شهید نمودند بعداً به یک یک نعشها سر میزدند و سرها را میبریدند» ، حال سؤال این است که چطور سر ایشان را نبریدهاند؟
4. جناب حیدرعلی ادامه دادهاند که: «بعد از شش روز سر را بلند کردیم، ملاحظه شد که... از بوی خون و تعفن نعشها نمیشود زندگی کرد» آیا در آن شش روز میشد از بوی خون و تعفن زندگی کرد ولی به محض اینکه سر را بلند کردند، نتوانستند آن بوها را تحمل کنند؟
پینوشتها:
1. آهنگ بدیع، سال 1347، ش 2 و 1، صص 50 ـ 49 2. همان، سال 1341، ش 7، ص 147